دانلود سریال Reborn 2025

 

نام ها: تولد دوباره

محصول: 2025 چین از شبکه Tencent Video

ژانر: هیجانی | عاشقانه | جوانان | درام

تاریخ پخش: Jun 19, 2025

قسمت ها: 23

روز های پخش: هر روز

مدت زمان: 45 دقیقه

وضعیت: به اتمام رسیده

بازیگران:

Zhang Jing Yi – Zhou Yi Ran – Liu Dan

قسمت آخر اضافه شد.

زیرنویس فارسی قسمت آخر اضافه شد.

خلاصه داستان: در سال ۲۰۰۷، دختر ۱۶ ساله ای به نام چیائو چینگ یو و خانواده اش که تحت تاثیر شایعات مربوط به مرگ خواهرش قرار گرفته بودند، مجبور شدند از شهر کوچک شون‌یون به مرکز استان هونژو نقل مکان کنند. چینگ یو به منظور بازگرداندن سریع زندگی عادی خانواده خود، با کمک همکلاسی خود مینگ شنگ شروع به جستجوی علت واقعی مرگ خواهرش میکند و…

.

.

اطلاعات بیشتر سریال

امتیاز: 8.0 از 10 (میزان آراء: 392 نفر)

 

سازندگان سریال:

نویسندگان:

Qian Jing Jing – Xu Zi Yuan

 

کارگردانان:

 

 

سایر عناوین سریال:

عنوان بومی سریال:

焕羽

 

عنوان های دیگر سریال:

Huan Yu
Renacido
Renascido
Возрождённая
煥羽

.

نسخه زیرنویس فارسی چسبیده (سافت ساب)

E01: 480p720p1080p

E02: 480p720p1080p

E03: 480p720p1080p

E04: 480p720p1080p

E05: 480p720p1080p

E06: 480p720p1080p

E07: 480p720p1080p

E08: 480p720p1080p

E09: 480p720p1080p

E10: 480p720p1080p

E11: 480p720p1080p

E12: 480p720p1080p

E13: 480p720p1080p

E14: 480p720p1080p

E15: 480p720p1080p

E16: 480p720p1080p

E17: 480p720p1080p

E18: 480p720p1080p

E19: 480p720p1080p

E20: 480p720p1080p

E21: 480p720p1080p

E22: 480p720p1080p

E23: 480p720p1080p

 

.

 

زیرنویس فارسی

ترجمه اختصاصی پروموویز

تمام قسمت ها لینک VIP

تمام قسمت ها لینک رایگان


آموزش خرید اشتراک VIP

چند نکته که قبل از خرید اشتراک باید رعایت کنید

1. در هنگام خرید حتما از آخرین نسخه مروگر فایرفاکس یا کروم استفاده کنید.

2. از ایمیل معتبر برای ثبت نام استفاده کنید.

3. در صورت بروز هرگونه مشکل در خرید، ابتدا سوالات متداول را مطالعه کنید و اگر مشکلتان حل نشد، از طریق ارسال تیکت در پنل خود، باما در ارتباط باشید.

مطالب مشابه

این مطلب بدون برچسب می باشد.

230
دیدگاه

134 دیدگاه ها
96 پاسخ ها
0 دنبال کنندگان
 
بیشترین واکنش
بیشترین پاسخ
63 ارسال کنندگان دیدگاه
تازه ترین قدیمی ترین پر امتیازترین
افسانه

میخوام کامنت قبلیم رو تصحیح کنم خیلی قشنگ نبود ،معرکه بود.یه سریال تماما آموزنده هم برای جوونا و هم پدر مادرا.چقدر روی نقاط ضعف فرهنگی جامعشون قشنگ کار کرده بودن ،چه عاشقانه ی قشنگی داشت !مادر خانواده محشر بود،مگه میشه یه هنرپیشه ی زن توی این سن اینقدر عالی بازی کنه ،اصلا فکر نمیکردی داری فیلم میبینی داشتی باهاشون سختیهای زندگی رو تجربه میکردی!در حد سریالهای آجوشی من ،وقتی زندگی بهت یه نارنگی میده ،دفترچه خاطرات رهایی من و lost بود.

افسانه

خیلی قشنگه اگه از دوقسمت اول خوشتون اومد ادامه بدید.

zahratt77

قشنگ بود ببینید حتما
ازاون سریالایی که نمیتونی کاراکترهارو قضاوت کنی و دلت واسه همشون میسوزه ؛ مادرِ داستان که هم عصبانیم میکرد هم خیلی دلم بحالش میسوخت و ترسهاش رو درک میکردم ؛ دخترقصه که هم دلواپس خانواده ش بود هم نمیخواست زیر بار زور بره
پدری که هیچ وقت نتونست اونطور که باید حقِ خانوادش رو بگیره و خانواده اجدادیش نقطه ضعفش شده بود
و …. بازیگرِ مادر خانواده واقعا خیلی خوب نقشو بازی کرده بود از همشون بهتر بود
اما خب عاشقانه زیادی نداره و من خیلی دوست داشتم صحنه های عاشقانه ش بیشتر باشه ؛

hamta

چقدر من از بازیگر مرد خوشم اومدهههههه
ارزش دیدن قطعا داره خیلی خوش ساخته

Shakiba

یی ران توکی هستی ؟ چی هستی ؟😘💝

Nafise

دوستان من این متن و از چنل درامالیست پیدا کردم فکتی راجع به این سریال بود که جالب بود گفتم بزارم شمام بخونین

“از سال ۱۹۷۹ تا ۲۰۱۵ دولت چین قانون تک فرزندی رو برای مردم چین اعمال کرد. توی این قانون هر خانواده فقط اجازه داشت یک بچه بدنیا بیاره ولی از سال ۱۹۸۰ برای خانواده‌های روستایی استثنایی گذاشتن که اگه بچه اولشون دختر شد اجازه دارن ۵ سال بعد برای فرزندآوری اقدام کنن و حتماً باید بچه دومشون پسر میشد!
توی سریال هم اگر دقت کنین چینگ‌یو ۵ سال از بی یو کوچیکتر بود. اگه بچه دوم هم مثل توی سریال دختر میشد، خانواده‌ها به قیمت زیرپا گذاشتن قانون و حتی از دست دادن کارشون، نسبت به بچه سوم اقدام میکردن تا ‘پسر دار’ بشن! تو سریال پدر چینگ‌یو بخاطر اینکه پسرشون بدنیا بیاد از کارش اخراج شد و مجبور به اداره رستوران نودل فروشیشون شد و از اونجایی که ۳ تا بچه نباید داشته باشن، یکی از بچه ها رو باید دور از خانواده بزرگ میکردن که توی سریال، بی یو قربانی این قضیه شد.”

شوانگه🦄

Soniyamix
معمولا قسمت آخرو می بینم و کامنت میزارم دیگه چند ماه سر نمیزنم به اون صفحه_
شانسی برگشتم و مممممممنونم🫠🥲چقد خوب شد ناولو نوشتی
تو ذهنم کامل مجسم کردم و ذوب شدم.
حقیقتش جوییران اینجا یه طوری بازی کرد که با همون رومنس کمش می تونم مدت ها یقه بدرم چه برسه اگه شکل ناول بود.

خیلی چیزا در مورد جفت کاراکترا میشه گفت که از تایپش از حوصله من خارجه،فقط باید با دقت دید سریالو.

کاش ما هم فانوس دریایی خودمون رو پیدا کنیم.💛

Nafise

درسته پدر و مادر بی یو در حقش خیلی کوتاهی کردن ولی واقعا زجری که مامانه کشید خیلی دردناک بود…

Nafise

ناول شو از کجا میتونم ترجمه شده پیدا کنم؟

Soniyamix

حیف بود اینم نزارم این متن چبتر پایانی و اضافه تر بر ناوله که مسافرت منگ شینگ و دخترس و خواستگاریشون و اعتراف هر دو کلا این سکانس ها و دیالوگ ها تو سریال نبود ناول انگار خیلی رومنس تره خیلی قشنگه و خوندنش برایم لذت بخ بود پس ترجمشو میفرستم👇🏻😭💜

این بخش از داستان، به‌زیبایی پیوندهای عاطفی شخصیت‌ها را نشان می‌دهد و مضمون اصلی‌اش وفاداری، خاطرات، و تقدیر است.
در این صحنه، مین‌شنگ پس از خواندن نامه‌ای که چیاو چینگیو سال‌ها پیش برایش نوشته بوده، از شدت احساسات سرشار می‌شود و تصمیم می‌گیرد بدون هیچ معطلی از او خواستگاری کند.

Spoiler
خواستگاری مین‌شنگ هم‌زمان بسیار ساده و بسیار عمیق است:

«چیاو چینگیو، آیا دستم را برای همیشه خواهی گرفت؟»

این جمله از نظر معنایی بسیار پرقدرت است، چون نه به دارایی، نه به جایگاه، و نه حتی به عشق اغراق‌آمیز اشاره می‌کند، بلکه به یک همراهی در مسیر زندگی اشاره دارد، که دقیقاً با روح داستان همخوان است—جایی که شخصیت‌ها بارها در مسیرهای سخت، همراه یکدیگر بوده‌اند.
همچنین، انتخاب همین روز برای خواستگاری:

تولد بیست‌ودو سالگی مین‌شنگ.

سالگرد اولین باری که او چیاو چینگیو را دید.

روزی که قرار است کنسرت “نام تو عشق است” را با هم ببینند.

همه این‌ها با هم نشان‌دهنده نوعی سرنوشت هستند، طوری که گویی تمام زندگی مین‌شنگ به سمت همین لحظه هدایت شده است.
در نهایت، داستان به‌زیبایی نشان می‌دهد که عشق واقعی، نیازی به «نمایش‌های پرزرق‌وبرق» ندارد؛ بلکه صداقت، درک متقابل، و همراهی است که همه‌چیز را معنادار می‌کند.
وقتی از مین‌شنگ پرسیدند اولین باری که او را دیده، زیر لب با لبخندی معنادار جواب داد:
«فکر می‌کنی اون اولین باری بود که تو رو دیدم؟»
چیاو چینگیو با کمی تعجب پرسید:
«نه؟ نبود؟»
همزمان که ماشین وارد بزرگراه می‌شد، مین‌شنگ پا را روی پدال گاز فشار داد و با دست راستش آرام پشت سر چیاو چینگیو را نوازش کرد:
«نادون، نه، اون اولین بار نبود.»
چیاو چینگیو با کنجکاوی پرسید:
«پس اولین بار کی بود که من رو دیدی؟»
جلوی چشمان مین‌شنگ، صحنه‌ای نقش بست:
در اتاقی قدیمی، پر از وسایل کهنه و کم‌نور، دختری ظریف با تیشرت سفید گشادی بر تن، در سکوت مشغول خوشنویسی بود. قلم را با مهارت و اعتماد به‌نفس روی کاغذ برنجی حرکت می‌داد. پوستش سپید بود، موهای سیاه و بلندش روی شانه‌ها افتاده بود.
با اینکه اندامی ظریف داشت، ولی دستانش محکم و مصمم قلم را می‌فشردند. در آن اتاق تاریک و خاموش، او مانند ماه در آسمان شب می‌درخشید.
مین‌شنگ گفت:
«دقیقاً هفت سال پیش بود.»
با لبخند به چیاو چینگیو نگاه کرد، دوباره موهای نرم او را نوازش کرد و انگشتانش را تا نوک موهایش سُر داد، سپس دستش را در دست گرفت:
«اولین بار که دیدمت، روز تولد پانزده سالگیم بود.»
چیاو چینگیو حساب کرد:
«اون می‌شه…»
مین‌شنگ جواب داد:
«پانزدهم اوت ۲۰۰۸. همون روز رفتم خونه پدربزرگم. متوجه شدم آپارتمان روبه‌رویی که چند ماهی خالی بود، تازه مستأجر گرفته. از پنجره دیدم تو پشت میز غذاخوری نشسته بودی و می‌نوشتی.»
دوباره نگاهش را به او انداخت:
«خیلی زیبا بودی.»
چیاو چینگیو با شیطنت پرسید:
«پس تو هم عشق در نگاه اول داشتی؟»
مین‌شنگ خندید:
«نه، اون موقع اصلاً صورتت رو ندیدم.»
چیاو چینگیو لبخند زد و با شیطنت صدای اعتراض درآورد:
«اِه! ناامیدم کردی!»
مین‌شنگ باز خندید و گفت:
«من آدم خیلی محتاطی هستم، می‌دونی که.»
چیاو چینگیو غرولند کرد:
«ولی اون موقع، تو خیلی بی‌ملاحظه و وحشی بودی!
یادت هست فقط به خاطر یه تیکه کاغذ، باعث شدی سین‌یور هه‌کای سه ماه نتونه بنویسه؟»
مین‌شنگ با آرامش گفت:
«شاید ناخودآگاه از همون اول بهش به چشم رقیب نگاه کرده بودم، واسه همین یه کم سخت‌گیر شدم…»
چیاو چینگیو لبخند زد:
«پس در اصل همون عشق در نگاه اول بود، نه؟»
مین‌شنگ خندید:
«آره.»
چیاو چینگیو که حالا راضی شده بود، دست راست مین‌شنگ را گرفت، بوسه‌ای محکم روی پشت دستش زد و گفت:
«خیلی خب، حالا هر دو دستت رو بذار رو فرمون!»

حدود یک ساعت و نیم بعد، وقتی وارد شهر هوان‌ژو شدند، مین‌شنگ متوجه شد که چیاو چینگیو خوابش برده. سر ظریفش را میان پشتی صندلی و شیشه‌ی پنجره تکیه داده بود، موهای بلندش را پشت گوش زده بود و گردن سفید و استخوان ترقوه‌ی زیبایش نمایان شده بود.
چند دقیقه بعد، وقتی ماشین را پارک کرد، دلش نیامد او را از خواب بیدار کند. کولر را روشن گذاشت، خودش خم شد و آرام بوسه‌ای روی گونه‌ی او گذاشت و بعد بی‌صدا از ماشین پیاده شد.
راستش، خودش هم کمی خسته بود. تازه دیروز از آمریکا برگشته بودند و همان موقع مستقیماً به دریاچه‌ی سویی رفته بودند تا در جشن تولد بیست‌ودوسالگی چیاو جین‌یوی شرکت کنند.
جالب این بود که آن پسری که مدام او را “شوهرخواهر” صدا می‌زد، فقط یک روز از خودش بزرگ‌تر بود.
مین‌شنگ شب گذشته را در هتل دریاچه سویی تنها خوابیده بود و برخلاف همیشه، خواب به چشمش نیامده بود.
شاید به خاطر اختلاف ساعت بود، شاید به خاطر اضطراب ملاقات رسمی با خانواده‌ی چیاو چینگیو،
یا شاید هم،
مین‌شنگ از پشت شیشه به صورت آرام و خواب‌آلود چینگیو در ماشین نگاه کرد،
بیشتر به خاطر لحظه‌ی مهم امروز بود که از دیشب تا حالا دلش مدام می‌لرزید.
کنار ماشین، یک ردیف صندوق پستی بود. مین‌شنگ صندوق شماره‌ی “۳۰۳” را باز کرد و دسته‌ای نامه‌ی انباشته شده بیرون کشید.
اغلبشان قبض‌های تلفن، برق و اینترنت بودند. چند تا هم تبلیغات تا شده‌ی فروشگاه‌های زنجیره‌ای.
ولی میان آن‌ها، چشمش به یک نامه روشن شد.
دستخط چیاو چینگیو بود. هرچند قسمت فرستنده‌اش خالی مانده بود.
مهر پست روی نامه نشان می‌داد اوایل سال، از شانگهای فرستاده شده بود.
مین‌شنگ دقیق فکر کرد: اوایل امسال، بعد از تعطیلات کریسمس، با هم از شانگهای به آمریکا برگشته بودند، اما همان موقع مستقیم به فرودگاه رفته بودند. پس چینگیو کی فرصت کرده بود نامه‌ای برای او بفرستد؟
در همین حین، صدای آشنایی او را به خود آورد:
«آه، آ‌شنگ؟»
بدون نیاز به نگاه کردن، می‌دانست که صدای خانم فنگ است، زن سرایدار.
زن سرایدار با همان نگاه تیز و زبان تند همیشگی‌اش پرسید:
«تعطیلات تابستونی شروع شده؟ چند ساله ندیدمت! هه، روزبه‌روز خوش‌تیپ‌تر می‌شی!»
مین‌شنگ با احترام گفت:
«سلام، خانم فنگ.»
زن لبخند زنان گفت:
«شنیدم پزشکی می‌خونی، درسته؟»
مین‌شنگ سر تکان داد:
«بله.»
زن آهی کشید:
«می‌گن پزشکی تو آمریکا خیلی گرون و سخته. چند سال دیگه مونده؟ سه چهار سال؟»
مین‌شنگ آرام جواب داد:
«شیش، هفت سال.»
زن تحسین‌کنان خندید:
«آفرین! پشتکار داری! مثل بابات که صبر و حوصله داره. معلومه آدم بزرگی می‌شی!
راستی، خونه‌تون رو تازگیا بازسازی کردین؟ دیدم…»
در همین حین، مین‌شنگ با گوشه‌ی چشم متوجه حرکت چیاو چینگیو در ماشین شد. بلافاصله تمام توجهش به او برگشت. خوشبختانه هنوز بیدار نشده بود.
مین‌شنگ با لحنی آهسته و سرد، کمی خودش را عقب کشید:
«خانم فنگ، بعداً صحبت می‌کنیم. چینگیو خسته‌ست، بذارین راحت بخوابه.»
زن تازه متوجه حضور چیاو چینگیو شد. چهره‌اش آرام آرام به خنده‌ای معنی‌دار تبدیل شد و با صدایی آهسته گفت:
«از اول می‌دونستم شما دوتا بالاخره…»
در همان لحظه، چیاو چینگیو بیدار شد.
مین‌شنگ سری تکان داد و با دست اشاره کرد که بحث را تمام کند. زن هم با اکراه عقب کشید.
تا در ماشین باز شد، خانم فنگ فوراً به سمت چیاو چینگیو رفت:
«چینگ‌چینگ! وای، چند ساله ندیدمت، حسابی تغییر کردی! روز به روز خوشگل‌تر شدی!»
مین‌شنگ با خونسردی جلو آمد، بازویش را دور چیاو چینگیوی خواب‌آلود حلقه کرد و در حالی که چانه‌اش را بالا می‌گرفت، با لحنی شوخ گفت:
«خب، ما دیگه بریم، خانم فنگ.»
اگر دوست داری، بقیه داستان رو هم ترجمه کنم.
الان دقیقاً رسیدیم به اون بخش که می‌رن طبقه دوم و دیالوگ‌ها درباره خانم فنگ و گذشته چینگیو شروع می‌شه.

گ
وقتی به طبقه دوم رسیدند، چیاو چینگیو سریع خودش را از آغوش مین‌شنگ آزاد کرد.
«چرا باید این کار رو جلوی خانم فنگ بکنی…»
مین‌شنگ با لبخندی شاد گفت:
«برای اینکه به اون متکبر نشون بدم، ببین آیا جرأت می‌کنه دوباره باعث گریه‌ات بشه یا نه.»
چند ثانیه بعد، چیاو چینگیو با درک قضیه گفت:
«آها…»
مین‌شنگ کلیدها را درآورد، در آپارتمان را باز کرد و سپس چیاو چینگیو را به داخل حمل کرد. لب‌هایش را روی گوش او گذاشت و آرام گفت:
«می‌خوای دست من رو برای همیشه نگه داری؟»
چیاو چینگیو کمی خجالت‌زده لبخند زد و پاسخ داد:
«قبلاً که گفتم.»
مین‌شنگ او را محکم‌تر در آغوش گرفت و با نگاهی جدی گفت:
«من خیلی، خیلی دوستت دارم.»
چیاو چینگیو سرش را روی سینه‌اش گذاشت و به آرامی خندید:
«من هم… آه!»
ناگهان از جا پرید و نامه‌ای را که روی میز بود برداشت.
«نامه رسید! تو قبلاً خونده بودیش؟»
مین‌شنگ سرش را تکان داد. چهره‌ی چینگیو قرمز شد و گوش‌هایش گلگون گردید.
«چه شرم‌آور!»
چیاو چینگیو سرش را در سینه‌ی او فرو برد و خندید.
مین‌شنگ ناگهان او را روی تخت فشار داد و گفت:
«اون موقع‌ها خیلی سرکش بودی.»
چیاو چینگیو گفت:
«نه، من…»
مین‌شنگ لب‌هایش را به گردن او نزدیک کرد و با لحن بازیگوش گفت:
«اون چیزهایی که خجالت می‌کشیدی بگی، چی بود؟»
چیاو چینگیو سرش را از لب‌های او دور کرد و گفت:
«آه‌شنگ، بذار یه موضوع فوری رو اول بهت بگم.»
مین‌شنگ دست کشید و پرسید:
«چی شده؟»
صدای ناامیدی و شکایت در صدایش بود که باعث شد چینگیو بخندد.
«گوان لان همین الان اینو بهم گفت.»
مین‌شنگ از جای خود بلند شد و گفت:
«باشه، بگو.»
چیاو چینگیو با جدیت گفت:
«یادت هست داستان عمه‌ی چین که به اسم عمه چین توی دهکده‌ی نان‌چیا گفته بودم؟»
مین‌شنگ جواب داد:
«بله، زندگی غم‌انگیزی داشت.»
چیاو چینگیو گفت:
«عمه چین از هبی بود، وقتی کوچک بود همراه خانواده به پکن رفت. چون گوان لان اونجا بود، من اطلاعاتی که از دفترچه خاطرات عمه چین داشتم بهش دادم—اسم پدر و مادرش، محل کار و آدرس خونه‌شون—و خواستم بررسی کنه که آیا پدر و مادرش هنوز زنده‌اند یا نه.»
مین‌شنگ تأیید کرد و دست چیاو چینگیو را گرفت.
چینگیو ادامه داد:
«گوان لان همین الان زنگ زد و گفت پدر عمه چین، چین شوچینگ رو توی خانه سالمندان پکن پیدا کرده. اون پیرمرده هشتاد ساله‌ست ولی مدت‌هاست دمانس گرفته، حالش خیلی بد است و ممکنه هر لحظه از دنیا بره.»
«مادر عمه چین چند سال بعد از اینکه ربوده شد مرد. پدرش دیگه هیچ کسی رو به یاد نمیاره، چند ساله بستریه، و مدام به هر کس که نزدیک میشه میگه منتظر دخترش هست.»
مین‌شنگ نشست.
چینگیو با چشمانی پاک و آرام گفت:
«پس موضوع فوری اینه که می‌تونیم فردا صبح با هم بریم پیش پیرمرد؟ به پکن؟»
مین‌شنگ بدون تردید جواب داد:
«باشه، ولی اون دمانس داره و ما غریبه‌ایم…»
چیاو چینگیو سرش را تکان داد و لبخند زد:
«ما غریبه نیستیم. تو خونه سالمندان بهش می‌گیم پدر بزرگ. تو می‌شی شی شی، یعنی «امید»، و من می‌شم پان پان، یعنی «انتظار».»
چشمان مین‌شنگ روشن شد، پر از مهر و محبت.
چیاو چینگیو ادامه داد:
«می‌خوایم به پیرمرد بگیم که گرچه عمه چین زندگی سختی داشته، اما دو بچه داشت که سالم و سلامت بزرگ شدند، شغل خوبی دارند و زندگی خوبی دارند.»
«چون من دفترچه خاطرات عمه چین رو خوندم، خیلی چیزها درباره کودکی‌اش می‌دونم، پس پیرمرد فکر نمی‌کنه دروغ می‌گیم.»
چینگیو آهسته گفت:
«بذار پیرمرد با آرامش بمیره.»
او نزدیک‌تر شد و سرش را بالا گرفت و چانه‌اش را بوسید.
«اصلاً تو دوست داری دوباره کسی رو پدربزرگ صدا بزنی، مگه نه؟»
مین‌شنگ نتوانست چیزی بگوید، فقط صورت چینگیو را گرفت و بوسه‌ای نرم و مقدس روی پیشانی‌اش گذاشت.
چینگیو خوشحال شد و گوشی‌اش را برداشت:
«عالیه! به گوان لان می‌گم فردا راهنماییمون کنه.»
در همین حال، مین‌شنگ به آن دختر خالص و بی‌باک نگاه می‌کرد، همانطور که روز اول دیده بودش—نور ملایمی از او می‌تابید.
چشمش به جعبه مخملی و کوچک زیر بالش افتاد که انگشتری با شش چنگال الماس در آن آرام گرفته بود.
انتخاب این روز کاملاً حساب شده بود.
امروز بیست و دومین سال تولد مین‌شنگ بود، سالگرد اولین دیدارشان.
بعد از شام، با هم به کنسرت فی‌شلونگ می‌رفتند به نام «نام تو عشق است.»
اما چرا باید تا بعد از تمام مراسم رسمی آن روز صبر کنند تا چینگیو خودش انگشتر را پیدا کند و بعد حرف بزنند؟
مین‌شنگ نیازی به این تظاهرها نداشت.
او می‌خواست همین الان به این دختر فوق‌العاده بگوید که می‌خواهد همیشه کنار او باشد.
چرا منتظر بماند؟
چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و با تمام وجود به چینگیو نگاه کرد.

ادامه ترجمه:
مین‌شنگ آرام قدم برداشت، به سمت چینگیو نزدیک شد. نفس عمیقی کشید و زانو زد. چشم‌هایش را به چشمان شفاف و زلال دختر دوخت.
«چیاو چینگیو،» صدایش پر از احساس و استواری بود، «می‌خواهی دست من را برای همیشه در دستت بگیری؟»
چیاو چینگیو، لبخندی زد، قلبش تندتر زد، و چشمانش پر از اشک شد.
این لحظه سرنوشت‌ساز، پر از عشق و تعهد بود، نقطه‌ای که زندگی‌شان برای همیشه به هم گره خورد.