دانلود سریال Reborn 2025

 

نام ها: تولد دوباره

محصول: 2025 چین از شبکه Tencent Video

ژانر: هیجانی | عاشقانه | جوانان | درام

تاریخ پخش: Jun 19, 2025

قسمت ها: 23

روز های پخش: هر روز

مدت زمان: 45 دقیقه

وضعیت: به اتمام رسیده

بازیگران:

Zhang Jing Yi – Zhou Yi Ran – Liu Dan

قسمت آخر اضافه شد.

زیرنویس فارسی قسمت آخر اضافه شد.

خلاصه داستان: در سال ۲۰۰۷، دختر ۱۶ ساله ای به نام چیائو چینگ یو و خانواده اش که تحت تاثیر شایعات مربوط به مرگ خواهرش قرار گرفته بودند، مجبور شدند از شهر کوچک شون‌یون به مرکز استان هونژو نقل مکان کنند. چینگ یو به منظور بازگرداندن سریع زندگی عادی خانواده خود، با کمک همکلاسی خود مینگ شنگ شروع به جستجوی علت واقعی مرگ خواهرش میکند و…

.

.

اطلاعات بیشتر سریال

امتیاز: 8.0 از 10 (میزان آراء: 392 نفر)

 

سازندگان سریال:

نویسندگان:

Qian Jing Jing – Xu Zi Yuan

 

کارگردانان:

 

 

سایر عناوین سریال:

عنوان بومی سریال:

焕羽

 

عنوان های دیگر سریال:

Huan Yu
Renacido
Renascido
Возрождённая
煥羽

.

نسخه زیرنویس فارسی چسبیده (سافت ساب)

E01: 480p720p1080p

E02: 480p720p1080p

E03: 480p720p1080p

E04: 480p720p1080p

E05: 480p720p1080p

E06: 480p720p1080p

E07: 480p720p1080p

E08: 480p720p1080p

E09: 480p720p1080p

E10: 480p720p1080p

E11: 480p720p1080p

E12: 480p720p1080p

E13: 480p720p1080p

E14: 480p720p1080p

E15: 480p720p1080p

E16: 480p720p1080p

E17: 480p720p1080p

E18: 480p720p1080p

E19: 480p720p1080p

E20: 480p720p1080p

E21: 480p720p1080p

E22: 480p720p1080p

E23: 480p720p1080p

 

.

 

زیرنویس فارسی

ترجمه اختصاصی پروموویز

تمام قسمت ها لینک VIP

تمام قسمت ها لینک رایگان


آموزش خرید اشتراک VIP

چند نکته که قبل از خرید اشتراک باید رعایت کنید

1. در هنگام خرید حتما از آخرین نسخه مروگر فایرفاکس یا کروم استفاده کنید.

2. از ایمیل معتبر برای ثبت نام استفاده کنید.

3. در صورت بروز هرگونه مشکل در خرید، ابتدا سوالات متداول را مطالعه کنید و اگر مشکلتان حل نشد، از طریق ارسال تیکت در پنل خود، باما در ارتباط باشید.

این مطلب بدون برچسب می باشد.

مطالب مشابه

    225
    دیدگاه

    129 دیدگاه ها
    96 پاسخ ها
    0 دنبال کنندگان
     
    بیشترین واکنش
    بیشترین پاسخ
    60 ارسال کنندگان دیدگاه
    تازه ترین قدیمی ترین پر امتیازترین
    Nafise

    دوستان من این متن و از چنل درامالیست پیدا کردم فکتی راجع به این سریال بود که جالب بود گفتم بزارم شمام بخونین

    “از سال ۱۹۷۹ تا ۲۰۱۵ دولت چین قانون تک فرزندی رو برای مردم چین اعمال کرد. توی این قانون هر خانواده فقط اجازه داشت یک بچه بدنیا بیاره ولی از سال ۱۹۸۰ برای خانواده‌های روستایی استثنایی گذاشتن که اگه بچه اولشون دختر شد اجازه دارن ۵ سال بعد برای فرزندآوری اقدام کنن و حتماً باید بچه دومشون پسر میشد!
    توی سریال هم اگر دقت کنین چینگ‌یو ۵ سال از بی یو کوچیکتر بود. اگه بچه دوم هم مثل توی سریال دختر میشد، خانواده‌ها به قیمت زیرپا گذاشتن قانون و حتی از دست دادن کارشون، نسبت به بچه سوم اقدام میکردن تا ‘پسر دار’ بشن! تو سریال پدر چینگ‌یو بخاطر اینکه پسرشون بدنیا بیاد از کارش اخراج شد و مجبور به اداره رستوران نودل فروشیشون شد و از اونجایی که ۳ تا بچه نباید داشته باشن، یکی از بچه ها رو باید دور از خانواده بزرگ میکردن که توی سریال، بی یو قربانی این قضیه شد.”

    شوانگه🦄

    Soniyamix
    معمولا قسمت آخرو می بینم و کامنت میزارم دیگه چند ماه سر نمیزنم به اون صفحه_
    شانسی برگشتم و مممممممنونم🫠🥲چقد خوب شد ناولو نوشتی
    تو ذهنم کامل مجسم کردم و ذوب شدم.
    حقیقتش جوییران اینجا یه طوری بازی کرد که با همون رومنس کمش می تونم مدت ها یقه بدرم چه برسه اگه شکل ناول بود.

    خیلی چیزا در مورد جفت کاراکترا میشه گفت که از تایپش از حوصله من خارجه،فقط باید با دقت دید سریالو.

    کاش ما هم فانوس دریایی خودمون رو پیدا کنیم.💛

    Nafise

    درسته پدر و مادر بی یو در حقش خیلی کوتاهی کردن ولی واقعا زجری که مامانه کشید خیلی دردناک بود…

    Nafise

    ناول شو از کجا میتونم ترجمه شده پیدا کنم؟

    Soniyamix

    حیف بود اینم نزارم این متن چبتر پایانی و اضافه تر بر ناوله که مسافرت منگ شینگ و دخترس و خواستگاریشون و اعتراف هر دو کلا این سکانس ها و دیالوگ ها تو سریال نبود ناول انگار خیلی رومنس تره خیلی قشنگه و خوندنش برایم لذت بخ بود پس ترجمشو میفرستم👇🏻😭💜

    این بخش از داستان، به‌زیبایی پیوندهای عاطفی شخصیت‌ها را نشان می‌دهد و مضمون اصلی‌اش وفاداری، خاطرات، و تقدیر است.
    در این صحنه، مین‌شنگ پس از خواندن نامه‌ای که چیاو چینگیو سال‌ها پیش برایش نوشته بوده، از شدت احساسات سرشار می‌شود و تصمیم می‌گیرد بدون هیچ معطلی از او خواستگاری کند.

    Spoiler
    خواستگاری مین‌شنگ هم‌زمان بسیار ساده و بسیار عمیق است:

    «چیاو چینگیو، آیا دستم را برای همیشه خواهی گرفت؟»

    این جمله از نظر معنایی بسیار پرقدرت است، چون نه به دارایی، نه به جایگاه، و نه حتی به عشق اغراق‌آمیز اشاره می‌کند، بلکه به یک همراهی در مسیر زندگی اشاره دارد، که دقیقاً با روح داستان همخوان است—جایی که شخصیت‌ها بارها در مسیرهای سخت، همراه یکدیگر بوده‌اند.
    همچنین، انتخاب همین روز برای خواستگاری:

    تولد بیست‌ودو سالگی مین‌شنگ.

    سالگرد اولین باری که او چیاو چینگیو را دید.

    روزی که قرار است کنسرت “نام تو عشق است” را با هم ببینند.

    همه این‌ها با هم نشان‌دهنده نوعی سرنوشت هستند، طوری که گویی تمام زندگی مین‌شنگ به سمت همین لحظه هدایت شده است.
    در نهایت، داستان به‌زیبایی نشان می‌دهد که عشق واقعی، نیازی به «نمایش‌های پرزرق‌وبرق» ندارد؛ بلکه صداقت، درک متقابل، و همراهی است که همه‌چیز را معنادار می‌کند.
    وقتی از مین‌شنگ پرسیدند اولین باری که او را دیده، زیر لب با لبخندی معنادار جواب داد:
    «فکر می‌کنی اون اولین باری بود که تو رو دیدم؟»
    چیاو چینگیو با کمی تعجب پرسید:
    «نه؟ نبود؟»
    همزمان که ماشین وارد بزرگراه می‌شد، مین‌شنگ پا را روی پدال گاز فشار داد و با دست راستش آرام پشت سر چیاو چینگیو را نوازش کرد:
    «نادون، نه، اون اولین بار نبود.»
    چیاو چینگیو با کنجکاوی پرسید:
    «پس اولین بار کی بود که من رو دیدی؟»
    جلوی چشمان مین‌شنگ، صحنه‌ای نقش بست:
    در اتاقی قدیمی، پر از وسایل کهنه و کم‌نور، دختری ظریف با تیشرت سفید گشادی بر تن، در سکوت مشغول خوشنویسی بود. قلم را با مهارت و اعتماد به‌نفس روی کاغذ برنجی حرکت می‌داد. پوستش سپید بود، موهای سیاه و بلندش روی شانه‌ها افتاده بود.
    با اینکه اندامی ظریف داشت، ولی دستانش محکم و مصمم قلم را می‌فشردند. در آن اتاق تاریک و خاموش، او مانند ماه در آسمان شب می‌درخشید.
    مین‌شنگ گفت:
    «دقیقاً هفت سال پیش بود.»
    با لبخند به چیاو چینگیو نگاه کرد، دوباره موهای نرم او را نوازش کرد و انگشتانش را تا نوک موهایش سُر داد، سپس دستش را در دست گرفت:
    «اولین بار که دیدمت، روز تولد پانزده سالگیم بود.»
    چیاو چینگیو حساب کرد:
    «اون می‌شه…»
    مین‌شنگ جواب داد:
    «پانزدهم اوت ۲۰۰۸. همون روز رفتم خونه پدربزرگم. متوجه شدم آپارتمان روبه‌رویی که چند ماهی خالی بود، تازه مستأجر گرفته. از پنجره دیدم تو پشت میز غذاخوری نشسته بودی و می‌نوشتی.»
    دوباره نگاهش را به او انداخت:
    «خیلی زیبا بودی.»
    چیاو چینگیو با شیطنت پرسید:
    «پس تو هم عشق در نگاه اول داشتی؟»
    مین‌شنگ خندید:
    «نه، اون موقع اصلاً صورتت رو ندیدم.»
    چیاو چینگیو لبخند زد و با شیطنت صدای اعتراض درآورد:
    «اِه! ناامیدم کردی!»
    مین‌شنگ باز خندید و گفت:
    «من آدم خیلی محتاطی هستم، می‌دونی که.»
    چیاو چینگیو غرولند کرد:
    «ولی اون موقع، تو خیلی بی‌ملاحظه و وحشی بودی!
    یادت هست فقط به خاطر یه تیکه کاغذ، باعث شدی سین‌یور هه‌کای سه ماه نتونه بنویسه؟»
    مین‌شنگ با آرامش گفت:
    «شاید ناخودآگاه از همون اول بهش به چشم رقیب نگاه کرده بودم، واسه همین یه کم سخت‌گیر شدم…»
    چیاو چینگیو لبخند زد:
    «پس در اصل همون عشق در نگاه اول بود، نه؟»
    مین‌شنگ خندید:
    «آره.»
    چیاو چینگیو که حالا راضی شده بود، دست راست مین‌شنگ را گرفت، بوسه‌ای محکم روی پشت دستش زد و گفت:
    «خیلی خب، حالا هر دو دستت رو بذار رو فرمون!»

    حدود یک ساعت و نیم بعد، وقتی وارد شهر هوان‌ژو شدند، مین‌شنگ متوجه شد که چیاو چینگیو خوابش برده. سر ظریفش را میان پشتی صندلی و شیشه‌ی پنجره تکیه داده بود، موهای بلندش را پشت گوش زده بود و گردن سفید و استخوان ترقوه‌ی زیبایش نمایان شده بود.
    چند دقیقه بعد، وقتی ماشین را پارک کرد، دلش نیامد او را از خواب بیدار کند. کولر را روشن گذاشت، خودش خم شد و آرام بوسه‌ای روی گونه‌ی او گذاشت و بعد بی‌صدا از ماشین پیاده شد.
    راستش، خودش هم کمی خسته بود. تازه دیروز از آمریکا برگشته بودند و همان موقع مستقیماً به دریاچه‌ی سویی رفته بودند تا در جشن تولد بیست‌ودوسالگی چیاو جین‌یوی شرکت کنند.
    جالب این بود که آن پسری که مدام او را “شوهرخواهر” صدا می‌زد، فقط یک روز از خودش بزرگ‌تر بود.
    مین‌شنگ شب گذشته را در هتل دریاچه سویی تنها خوابیده بود و برخلاف همیشه، خواب به چشمش نیامده بود.
    شاید به خاطر اختلاف ساعت بود، شاید به خاطر اضطراب ملاقات رسمی با خانواده‌ی چیاو چینگیو،
    یا شاید هم،
    مین‌شنگ از پشت شیشه به صورت آرام و خواب‌آلود چینگیو در ماشین نگاه کرد،
    بیشتر به خاطر لحظه‌ی مهم امروز بود که از دیشب تا حالا دلش مدام می‌لرزید.
    کنار ماشین، یک ردیف صندوق پستی بود. مین‌شنگ صندوق شماره‌ی “۳۰۳” را باز کرد و دسته‌ای نامه‌ی انباشته شده بیرون کشید.
    اغلبشان قبض‌های تلفن، برق و اینترنت بودند. چند تا هم تبلیغات تا شده‌ی فروشگاه‌های زنجیره‌ای.
    ولی میان آن‌ها، چشمش به یک نامه روشن شد.
    دستخط چیاو چینگیو بود. هرچند قسمت فرستنده‌اش خالی مانده بود.
    مهر پست روی نامه نشان می‌داد اوایل سال، از شانگهای فرستاده شده بود.
    مین‌شنگ دقیق فکر کرد: اوایل امسال، بعد از تعطیلات کریسمس، با هم از شانگهای به آمریکا برگشته بودند، اما همان موقع مستقیم به فرودگاه رفته بودند. پس چینگیو کی فرصت کرده بود نامه‌ای برای او بفرستد؟
    در همین حین، صدای آشنایی او را به خود آورد:
    «آه، آ‌شنگ؟»
    بدون نیاز به نگاه کردن، می‌دانست که صدای خانم فنگ است، زن سرایدار.
    زن سرایدار با همان نگاه تیز و زبان تند همیشگی‌اش پرسید:
    «تعطیلات تابستونی شروع شده؟ چند ساله ندیدمت! هه، روزبه‌روز خوش‌تیپ‌تر می‌شی!»
    مین‌شنگ با احترام گفت:
    «سلام، خانم فنگ.»
    زن لبخند زنان گفت:
    «شنیدم پزشکی می‌خونی، درسته؟»
    مین‌شنگ سر تکان داد:
    «بله.»
    زن آهی کشید:
    «می‌گن پزشکی تو آمریکا خیلی گرون و سخته. چند سال دیگه مونده؟ سه چهار سال؟»
    مین‌شنگ آرام جواب داد:
    «شیش، هفت سال.»
    زن تحسین‌کنان خندید:
    «آفرین! پشتکار داری! مثل بابات که صبر و حوصله داره. معلومه آدم بزرگی می‌شی!
    راستی، خونه‌تون رو تازگیا بازسازی کردین؟ دیدم…»
    در همین حین، مین‌شنگ با گوشه‌ی چشم متوجه حرکت چیاو چینگیو در ماشین شد. بلافاصله تمام توجهش به او برگشت. خوشبختانه هنوز بیدار نشده بود.
    مین‌شنگ با لحنی آهسته و سرد، کمی خودش را عقب کشید:
    «خانم فنگ، بعداً صحبت می‌کنیم. چینگیو خسته‌ست، بذارین راحت بخوابه.»
    زن تازه متوجه حضور چیاو چینگیو شد. چهره‌اش آرام آرام به خنده‌ای معنی‌دار تبدیل شد و با صدایی آهسته گفت:
    «از اول می‌دونستم شما دوتا بالاخره…»
    در همان لحظه، چیاو چینگیو بیدار شد.
    مین‌شنگ سری تکان داد و با دست اشاره کرد که بحث را تمام کند. زن هم با اکراه عقب کشید.
    تا در ماشین باز شد، خانم فنگ فوراً به سمت چیاو چینگیو رفت:
    «چینگ‌چینگ! وای، چند ساله ندیدمت، حسابی تغییر کردی! روز به روز خوشگل‌تر شدی!»
    مین‌شنگ با خونسردی جلو آمد، بازویش را دور چیاو چینگیوی خواب‌آلود حلقه کرد و در حالی که چانه‌اش را بالا می‌گرفت، با لحنی شوخ گفت:
    «خب، ما دیگه بریم، خانم فنگ.»
    اگر دوست داری، بقیه داستان رو هم ترجمه کنم.
    الان دقیقاً رسیدیم به اون بخش که می‌رن طبقه دوم و دیالوگ‌ها درباره خانم فنگ و گذشته چینگیو شروع می‌شه.

    گ
    وقتی به طبقه دوم رسیدند، چیاو چینگیو سریع خودش را از آغوش مین‌شنگ آزاد کرد.
    «چرا باید این کار رو جلوی خانم فنگ بکنی…»
    مین‌شنگ با لبخندی شاد گفت:
    «برای اینکه به اون متکبر نشون بدم، ببین آیا جرأت می‌کنه دوباره باعث گریه‌ات بشه یا نه.»
    چند ثانیه بعد، چیاو چینگیو با درک قضیه گفت:
    «آها…»
    مین‌شنگ کلیدها را درآورد، در آپارتمان را باز کرد و سپس چیاو چینگیو را به داخل حمل کرد. لب‌هایش را روی گوش او گذاشت و آرام گفت:
    «می‌خوای دست من رو برای همیشه نگه داری؟»
    چیاو چینگیو کمی خجالت‌زده لبخند زد و پاسخ داد:
    «قبلاً که گفتم.»
    مین‌شنگ او را محکم‌تر در آغوش گرفت و با نگاهی جدی گفت:
    «من خیلی، خیلی دوستت دارم.»
    چیاو چینگیو سرش را روی سینه‌اش گذاشت و به آرامی خندید:
    «من هم… آه!»
    ناگهان از جا پرید و نامه‌ای را که روی میز بود برداشت.
    «نامه رسید! تو قبلاً خونده بودیش؟»
    مین‌شنگ سرش را تکان داد. چهره‌ی چینگیو قرمز شد و گوش‌هایش گلگون گردید.
    «چه شرم‌آور!»
    چیاو چینگیو سرش را در سینه‌ی او فرو برد و خندید.
    مین‌شنگ ناگهان او را روی تخت فشار داد و گفت:
    «اون موقع‌ها خیلی سرکش بودی.»
    چیاو چینگیو گفت:
    «نه، من…»
    مین‌شنگ لب‌هایش را به گردن او نزدیک کرد و با لحن بازیگوش گفت:
    «اون چیزهایی که خجالت می‌کشیدی بگی، چی بود؟»
    چیاو چینگیو سرش را از لب‌های او دور کرد و گفت:
    «آه‌شنگ، بذار یه موضوع فوری رو اول بهت بگم.»
    مین‌شنگ دست کشید و پرسید:
    «چی شده؟»
    صدای ناامیدی و شکایت در صدایش بود که باعث شد چینگیو بخندد.
    «گوان لان همین الان اینو بهم گفت.»
    مین‌شنگ از جای خود بلند شد و گفت:
    «باشه، بگو.»
    چیاو چینگیو با جدیت گفت:
    «یادت هست داستان عمه‌ی چین که به اسم عمه چین توی دهکده‌ی نان‌چیا گفته بودم؟»
    مین‌شنگ جواب داد:
    «بله، زندگی غم‌انگیزی داشت.»
    چیاو چینگیو گفت:
    «عمه چین از هبی بود، وقتی کوچک بود همراه خانواده به پکن رفت. چون گوان لان اونجا بود، من اطلاعاتی که از دفترچه خاطرات عمه چین داشتم بهش دادم—اسم پدر و مادرش، محل کار و آدرس خونه‌شون—و خواستم بررسی کنه که آیا پدر و مادرش هنوز زنده‌اند یا نه.»
    مین‌شنگ تأیید کرد و دست چیاو چینگیو را گرفت.
    چینگیو ادامه داد:
    «گوان لان همین الان زنگ زد و گفت پدر عمه چین، چین شوچینگ رو توی خانه سالمندان پکن پیدا کرده. اون پیرمرده هشتاد ساله‌ست ولی مدت‌هاست دمانس گرفته، حالش خیلی بد است و ممکنه هر لحظه از دنیا بره.»
    «مادر عمه چین چند سال بعد از اینکه ربوده شد مرد. پدرش دیگه هیچ کسی رو به یاد نمیاره، چند ساله بستریه، و مدام به هر کس که نزدیک میشه میگه منتظر دخترش هست.»
    مین‌شنگ نشست.
    چینگیو با چشمانی پاک و آرام گفت:
    «پس موضوع فوری اینه که می‌تونیم فردا صبح با هم بریم پیش پیرمرد؟ به پکن؟»
    مین‌شنگ بدون تردید جواب داد:
    «باشه، ولی اون دمانس داره و ما غریبه‌ایم…»
    چیاو چینگیو سرش را تکان داد و لبخند زد:
    «ما غریبه نیستیم. تو خونه سالمندان بهش می‌گیم پدر بزرگ. تو می‌شی شی شی، یعنی «امید»، و من می‌شم پان پان، یعنی «انتظار».»
    چشمان مین‌شنگ روشن شد، پر از مهر و محبت.
    چیاو چینگیو ادامه داد:
    «می‌خوایم به پیرمرد بگیم که گرچه عمه چین زندگی سختی داشته، اما دو بچه داشت که سالم و سلامت بزرگ شدند، شغل خوبی دارند و زندگی خوبی دارند.»
    «چون من دفترچه خاطرات عمه چین رو خوندم، خیلی چیزها درباره کودکی‌اش می‌دونم، پس پیرمرد فکر نمی‌کنه دروغ می‌گیم.»
    چینگیو آهسته گفت:
    «بذار پیرمرد با آرامش بمیره.»
    او نزدیک‌تر شد و سرش را بالا گرفت و چانه‌اش را بوسید.
    «اصلاً تو دوست داری دوباره کسی رو پدربزرگ صدا بزنی، مگه نه؟»
    مین‌شنگ نتوانست چیزی بگوید، فقط صورت چینگیو را گرفت و بوسه‌ای نرم و مقدس روی پیشانی‌اش گذاشت.
    چینگیو خوشحال شد و گوشی‌اش را برداشت:
    «عالیه! به گوان لان می‌گم فردا راهنماییمون کنه.»
    در همین حال، مین‌شنگ به آن دختر خالص و بی‌باک نگاه می‌کرد، همانطور که روز اول دیده بودش—نور ملایمی از او می‌تابید.
    چشمش به جعبه مخملی و کوچک زیر بالش افتاد که انگشتری با شش چنگال الماس در آن آرام گرفته بود.
    انتخاب این روز کاملاً حساب شده بود.
    امروز بیست و دومین سال تولد مین‌شنگ بود، سالگرد اولین دیدارشان.
    بعد از شام، با هم به کنسرت فی‌شلونگ می‌رفتند به نام «نام تو عشق است.»
    اما چرا باید تا بعد از تمام مراسم رسمی آن روز صبر کنند تا چینگیو خودش انگشتر را پیدا کند و بعد حرف بزنند؟
    مین‌شنگ نیازی به این تظاهرها نداشت.
    او می‌خواست همین الان به این دختر فوق‌العاده بگوید که می‌خواهد همیشه کنار او باشد.
    چرا منتظر بماند؟
    چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و با تمام وجود به چینگیو نگاه کرد.

    ادامه ترجمه:
    مین‌شنگ آرام قدم برداشت، به سمت چینگیو نزدیک شد. نفس عمیقی کشید و زانو زد. چشم‌هایش را به چشمان شفاف و زلال دختر دوخت.
    «چیاو چینگیو،» صدایش پر از احساس و استواری بود، «می‌خواهی دست من را برای همیشه در دستت بگیری؟»
    چیاو چینگیو، لبخندی زد، قلبش تندتر زد، و چشمانش پر از اشک شد.
    این لحظه سرنوشت‌ساز، پر از عشق و تعهد بود، نقطه‌ای که زندگی‌شان برای همیشه به هم گره خورد.

    Soniyamix

    ادامه کامنت قبلیم؛ اعتراف پایانی قسمت اخر چینگ یو و منگ شینگ تو ناول یکم با سریال فرق داشت یکم که نه خدایی ناول جزئی بود سریال سریع تمومش کرد و خب چون تعداد قسمت ها برای این ناول طولانی کم بودطبیعیه اگر دوست داشتین بخونین💚👇🏻 ترجمه: سلام~ حالت چطوره؟ برای تعطیلات کریسمس به هوانژو برمی‌گردی؟ بعد از فرستادن این پیام، او به نوشتن ادامه داد: می‌خوام یه چیزی بپرسم – اون سنجاق‌سر مرواریدی که قبلاً داشتی، هنوز پیشته؟ اون هدیه پدرم به مادرم بود. امروز سی‌امین سالگرد ازدواجشون بود، وقتی درباره اون سنجاق حرف زدند و فکر کردند که من گمش کردم، هر دو خیلی حسرت خوردند. اگه هنوز پیداش کنی، می‌تونی بهم پسش بدی؟ بعد از فرستادن این پیام، یک جمله دیگر هم نوشت: اگه پیداش کردی و اگه برای تعطیلات هوانژو هستی، می‌تونم عید اون رو ازت بگیرم؟ کمی فکر کرد و اضافه کرد: یا حتی می‌تونم فردا، شنبه، که در مسیر برگشت به خونه از هوانژو رد می‌شم، اون رو ازت بگیرم. اوکیه؟ بعد از فرستادن، چیاو چینگیو نفس عمیقی کشید. او دو کلاس صبحگاهی داشت و بین کلاس‌ها که از چمنزار بزرگ عبور می‌کرد، با نگرانی گوشی‌اش را چک کرد. هنوز هیچ پاسخی از مینگ شنگ نبود. در کلاس دوم اصلاً نتوانست تمرکز کند. پنجره چت بی‌حرکت روی گوشی‌اش مثل پنجه‌ی گربه‌ای بی‌قرار بود که قلبش را خراش می‌داد. اختلاف ساعت را حساب کرد – سیزده ساعت بین منطقه زمانی چین و نیویورک؛ اینجا ظهر بود و آنجا هنوز بامداد. با خودش گفت: “اون خوابه، بی‌خود فکرم رو مشغول نکنم.” بعد از کلاس، ناهار نخورد و به هم‌اتاقی‌ها گفت خسته است و به خوابگاه برگشت تا چرت بزند. خسته بود. با این‌که صبح اتفاق خاصی نیفتاده بود، انگار سفری بزرگ را پشت سر گذاشته بود، دلش به‌شدت خسته شده بود. اما در تختخواب خوابش نبرد. بعد از مدتی، ناگهان در خوابگاه با صدای بلندی باز شد و سه هم‌اتاقی‌اش با هیجان وارد شدند. “چیان‌چیان، یه پسر پایین منتظرته!” چیاو چینگیو بی‌اختیار گفت: “بهش بگید منتظر نمونه.” یکی از هم‌اتاقی‌ها که از تختش آویزان شده بود، با چشم‌های درخشان گفت: “می‌گه هم‌کلاسی‌تونه، همون کلاس دبیرستان! خیلی خوش‌تیپه! هنوز قلبم از نگاهش می‌زنه…” چیاو چینگیو ناگهان از جا پرید و پتو را کنار زد. سومی گفت: “آه~~ دوبار بهم نگاه کرد! صداش خیلی قشنگه! دارم می‌میرم! می‌گه یه چیزی رو باید بهت برگردونه!” هم‌زمان، چیاو چینگیو پالتویش را پوشید و از خوابگاه بیرون رفت. پایین دوید، اما نزدیک در ورودی قدم‌هایش را آهسته کرد. او مینگ شنگ را دید که در گوشه‌ی در ورودی ایستاده بود، هنوز لباس زیادی نپوشیده بود، یک چتر مشکی در دست داشت و یقه‌ی پلیور مشکی‌اش را بالا کشیده بود تا نیمی از صورتش را بپوشاند. شانه‌ پهن و قد بلند، در میان برف شبیه تصویر مردی در رؤیا بود. چیاو چینگیو چند لحظه مردد ماند، صدای هم‌اتاقی‌ها را از راه‌پله شنید، بعد نفسش را جمع کرد و وارد برف سنگین شد و به سمت مینگ شنگ رفت. همین که به او نزدیک شد و خواست صدایش کند، مینگ شنگ ناگهان برگشت.… Read more »

    Soniyamix

    کاش قبل دیدن سریال ناول رو می خوندم همونطور که گفتم سریال خیلی زیبا و باشکوهه در ژانر خودش اما متاسفانه تعداد قسمت هاش بنظرم کم بود و اگر طبق ناول مقایسه اش کنم دست کم سی قسمت لازم داشت چون داستانش قوی بود میتونستن گسترشش بدن و مثل ناول جزئی بسازن. و چقدر ناول های چینی جزئی و پر احساس هستن انصافا ادبیات زیبایی دارن ولی برای ساخت سریال متاسفانه همه اتفاقاتش بیان نمیشه تجربه شد اگر قصد جدی دیدن یه سریال رو داشتم قبلش حتما ناول رو بخونم بعد سریال روببینم ولی خب اینجوری هم ممکنه ذهنم مدام مقایسه کنه مثل درخت زیتون سفید نمیدونم اما واقعا ناول هاشون قلم و داستان های جذابی دارن. این قسمت های چبتر های نهایی از ناوله که چینگ یو میره دانشگاه و جو دانشگاهش:

    Spoiler
    زندگی دانشگاهی دقیقاً همان‌طور بود که وانگ مومو قبلاً توصیف کرده بود – سیال و روان. هر روز یعنی دویدن در سراسر پردیس وسیع برای کلاس‌ها، با هم‌اتاقی‌هایی از هیلونگ‌جیانگ تا هاینان، از گوشه‌وکنار چین. شب‌ها، گفتگوهایشان به همه چیز می‌کشید؛ از شایعات سلبریتی‌ها تا داستان‌های عاشقانه اساتید، از حساب دیفرانسیل تا وال‌استریت.
    چیاو چینگیو فقط گاهی در این بحث‌ها شرکت می‌کرد، اما خودش حس می‌کرد بیش از تمام سال‌های گذشته‌اش حرف می‌زند – وارد این محیط جدید که شده بود، دوباره کند بودنش در سازگاری را حس می‌کرد. دانشگاه بیش از حد پر از تجربه‌ها بود؛ به‌سختی می‌توانست هم‌پای آن پیش برود.

    هم‌اتاقی‌هایش او را “چیان‌چیان” صدا می‌زدند، چون اغلب لبخندی محو می‌زد و می‌گفتند شفافیتی همچون آب کم‌عمق دارد. این لقب مهربانانه در عرض چند روز در دانشگاه پیچید، و گاهی در مسیر پردیس، پسرهای ناآشنا با لبخند او را “چیان‌چیان” صدا می‌کردند. واکنش همیشگی‌اش بی‌اعتنایی بود – سردی‌اش نسبت به پسرها، سپری محافظ برایش شده بود.

    اما همین رفتار، باعث شد پسرهای بیشتری دنبالش بیفتند. مدت زیادی از شروع ترم نگذشته بود که نصف تماس‌های خوابگاه برای او بود. در کلاس، پسرها سعی می‌کردند کنار او بنشینند، و در کتابخانه حتی برایش جا رزرو می‌کردند. بعضی‌ها هر شب برایش پیام شب‌بخیر می‌فرستادند، عده‌ای مرتب او را به غذا و فیلم دعوت می‌کردند، و حتی چند نفر برایش گل و هدیه به خوابگاه دخترانه فرستاده بودند.

    شوخی‌های هم‌اتاقی‌ها باعث ناراحتی چیاو چینگیو می‌شد. حتی یک بار در گفتگوی شبانه جدی گفت: “شاید این پسرها فقط مسابقه گذاشته‌اند که چه کسی زودتر خسته‌کننده‌ترین دختر کلاس را به دست می‌آورد!” حرفش سه هم‌اتاقی را متعجب و ناراحت کرد.

    یکی گفت: “خیلی سردی.” دیگری گفت: “نکنه خودت نمی‌دونی چه قیافه‌ای داری…” سومی با ناراحتی گفت: “چیان‌چیان، تو واقعاً درباره خودت سوءتفاهم داری! عکس‌های بی‌نقصی که توی دوره آموزش نظامی ازت گرفتن رو دیدی؟ می‌دونی چند تا تاپیک توی فروم دانشگاه براش باز شده؟”

    چیاو چینگیو هیچ‌وقت وارد فروم دانشگاه نشده بود – هم به‌خاطر تنفر ذاتی از نظرات شلوغ، هم به‌خاطر نداشتن لپ‌تاپ و عادت نداشتن به اینترنت. تازه، حسابی سرش شلوغ بود – علاوه بر درس، کار تدریس خصوصی هم گرفته بود و هفته‌ای چهار بار نصف شهر را برای آموزش خصوصی طی می‌کرد، و باقی وقتش را صرف کتاب‌های کتابخانه می‌کرد.

    از شوخی‌های هم‌اتاقی‌ها معذب شد و با صدای آرامی، انگار برای دفاع از خودش گفت: “چون تو دبیرستان همیشه تنها بودم…” یکی از هم‌اتاقی‌ها پرید وسط: “به خاطر اینکه زیادی خوشگل بودی؟” چیاو چینگیو سریع انکار کرد: “نه، من اونقدر خوشگل نیستم.”
    اما بی‌اختیار چهره‌ی چیائو بایو و بعد هم مینگ شنگ به ذهنش آمد و دلش پر از موج‌های تو در تو شد. گفت: “گذشته مثل دود می‌مونه، نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.”

    هم‌اتاقی‌ها که تغییر حالش را دیدند، موضوع را عوض کردند و به‌جای آن شروع کردند به امتیاز دادن به پسرهایی که دنبالش بودند، از نظر قیافه، رشته، نمره‌ها، آینده شغلی و خانواده. آن‌ها پرحرفی می‌کردند و چیاو چینگیو ساکت گوش می‌داد، انگار که همه این حرف‌ها به او ربطی نداشت.
    اما وقتی هر سه به این نتیجه رسیدند که “جیانگ زی‌یون” – دانشجوی ارشد از همان دانشکده – بالاترین امتیاز را دارد، چیاو چینگیو بالاخره واکنش نشان داد.

    لبخندی زد و گفت: “شوخی نکنید. اون قیافه‌اش مثل پسرای هوس‌بازه.” یکی از هم‌اتاقی‌ها گفت: “باباش استاد دانشکده‌مونه، خوش‌تیپ و از یه خانواده خوب، کلی دختر دنبالش هستن.” دیگری گفت: “تو فقط چون خوش‌تیپه فکر می‌کنی هوس‌بازه. ما که ندیدیم با کسی قرار بذاره. تازه، معمولاً کسی رو به غذا دعوت نمی‌کنه، چرا تو ردش کردی؟” چیاو چینگیو با خونسردی گفت: “چه کسی بعد از یه ملاقات، دختر رو به غذا دعوت می‌کنه؟ به نظرم قابل اعتماد نیست.” یکی گفت: “اون عاشقت شده از همون نگاه اول!” او خندید: “من به عشق در نگاه اول اعتقادی ندارم.”

    هم‌اتاقی‌ها با درماندگی خندیدند: “پس یعنی هیچ‌کدوم از این پسرها شانسی ندارن.” چیاو چینگیو چشم‌هایش را بست و تصویر مینگ شنگ را به یاد آورد، همان‌طور که با لباس ورزشی گشاد، کنار درب سلف غذاخوری تکیه داده بود و نور خورشید رویش می‌تابید.
    دلش به درد آمد.
    جیانگ زی‌یون خوش‌تیپ بود؟ او شک داشت.

    یکی از هم‌اتاقی‌ها گفت: “من مطمئنم که چینگ‌یوی کسی رو دوست داره، وگرنه این‌جوری همه رو رد نمی‌کرد.” دیگری گفت: “یا شاید شکست عشقی خورده. بگو چیان‌چیان، به ما بگو.” سومی هیجان‌زده پرسید: “نکنه دختر دوست داری؟”

    چیاو چینگیو با لبخند گفت: “نه، موضوع این چیزها نیست. فقط ذهنم پر از درس و کاره، هیچ فضایی برای عشق باقی نمونده.” هم‌اتاقی‌ها با خنده و دل‌سوزی گفتند: “جوانی‌تو تلف می‌کنی!” چیاو چینگیو با خنده‌ای تلخ گفت: “آره، من خیلی خسته‌کننده‌ام.”

    ادامه این داستان همون حال‌وهوای تلخ و شیرین گذر از نوجوانی به بزرگسالی رو داره؛ جایی که چیاو چینگیو بین استقلال مالی، عشق، خانواده و هویت خودش سرگردانه.

    Nafise

    واقعا داداش کوچیکه رو مخمه
    بنظرم اسم شجره نامه خانواده پدری رو باید بزارن خانواده بی غیرت کامل مناسب تک تکشونه!!

    فاطمه

    بچه ها من این سریال رو کامل ندیدم
    احساس کردم کشش دیدن همچین داستانی رو ندارم
    کسایی که دیدن میشه لطف کنن برام اسپویل کنن و بگن که بی یو چطوری مرد؟ ممنونم 🙂

    اسکی

    این سریال بسیار قشنگ بود. همه‌ی کاراکترا رو می‌شناختی و می‌فهمیدی. ترس و وحشت و بی منطق بودن مادری که یکبار عزیزش رو از دست داده. ترس و عجز پدری که خودش گاهی از ناتوانی خودش خسته بود. برادری که توی دعواهای خانوادگی سعی میکرد اون حلقه‌ی گمشده‌ای باشه که دوباره همه رو بهم وصل میکنه. دختر جسور و مهربونی و تنهایی که نمی‌خواست تسلیم شه ولی در عین حال عاقل بود و مینگ شنگی که با یه دوستی حمایت‌گرانه‌ای که به عشق ختم شد و یه درک و فهم عمیق نور و تکیه گاه زندگیش بود…
    غم‌انگیزترین کاراکتر هم بی یو بود که اشتباهای خودش و اطرافیانش همه به سمتی رفت که سرنوشت غم‌انگیزی پیدا کنه. بنظر من اونم خیلی جنگید که دووم بیاره اما در نهایت تسلیم شد… 🥲
    جین روییم اشتباه کرده بود اما پازل زندگیش انقدر غم‌انگیز پیش نرفت و این بخاطر این بود که یک مرد بود و دو مثل بی یو احساس طرد شدگی از خانوادشو نداشت…
    فضاسازی و موزیکای سریال خیلی جذاب بود…
    احساسات بین کاپل اصلی با اینکه کم بهش پرداخته شده بود بشدت دلنشین و واقعی و به دور از اغراق و عمیق بود…

    Soniyamix

    #نقد نظر شخصی معتقدم سریال هایی در چین که از روی ناول ساخته میشن شخصیت پردازی های روح داری دارن و بقیه کیفیت سریال به کارگردانی و فیلمبرداری و بازیگران و… برمیگرده.سریال تولد دوباره برگرفته از ناول در تم روانشناختی و جامعه شناختی ارتباط عمیقی با مخاطب برقرار کرد طوری که مخاطب تقریبا متوجه ذهنیت و باور های هر کارکتر میشد جالب تر اینکه کارکتر سیاه مطلق نداشتیم و هر کسی تابع جبر و موفقیت محیطی آسیب هایی دیده بود درک این مسئله برای کسانی که همچین محیط هایی مثل اون روستا در این سریال بودن مملموس تره برای همین احساسات و تنش های شیائو بی رو درک میکردم؛اکت بازیگران نسبتاً خوب بود حتی بازیگران مسن(مخصوصا قسمت افسردگی که سکانس ظریف وسختی بود رو به خوبی منتقل کرد)سریال به علت تعداد محدود قسمت ها و تاکید روی یک سری مفاهیم سکانس های اضافی و تجملات غیر ضروری نداشت(مثلاً وقتی دکتر و خانم پرستار توی اون مهمونی بهم اعتراف کردن بعدش خود مهمون رو نشون نداد)مفاهیم و فرهنگ سازی ها و دیالوگ هاشون رو دوست داشتم چینگ یو و مینگ شنگ بر خلاف سنشون خیلی بالغانه و عمیق رفتار میکردند حتی عشق و احساساتشون هم در تعادلی ژرفا داشت سیر اتفاقات سریال منطقی و قابل تأمل بود به فروپاشی های روحی پرداخته بود در حالی که خیلی سریال های دیگه چین به روانشناس جبهه گیری دارن اما این سریال بی طرفانه به تحلیل مشکلات اجتماعی خانوادشون پرداخته و با آهنگ هایی که ترجمه متنشون عمیق و روح نواز بود حق مطلب رو برای مخاطب ادا کرد.رومنس هر چند کم اما دلنشین و دوست داشتنیه البته بنظرم از نصفه دوم سریال رومنس کلا به فراموشی سدرده شد و تعادل بهم خورد نویسنده که میدونست تعداد قسمتها کمه و رومنسش کمه میتونست همین رومنس رو بین ۲۳ قسمت منسجم تقسیم کنه تا نیمه دوم سریال بدون رومنس نشه و یا اسکرین های نقش منگ شینگ کم نشه چون بنظرم قسمت آخر یکم سریع جمع شد

    Spoiler
    چینگ یو با یه نامه نظرش عوض شد البته میدونم که شرایط خانوادش متفاوت و فرق میکزد اما اینکه این چند سال حتی به منگ شینگ فکر نکرد همت پولادین میخواد اگر من بجایش بودم بخاطر غلبه احساساتم فکرم درگیر میشد
    پس بنظرم جا داشت مثل سریال های مدرن چینی دیگه حداقل ۳٠ بشه تا با جزئیات بیشتری قسمت پایانی پرداخته میشد؛گریم ها و طراحی لباس فوق العاده رئال و بی الایش ومناسب فضای سریال نواخته شده بود تم و موضوعش هم تقریباً جدید و پر کشش بود به صورت کلی عمیقا تحت تاثیر قرارم داد و بنظرم میتونه جزء #پیشنهادی های قوی امسال چین باشه.

    Soniyamix

    تشکر ویژه و قدردانی از مترجم عزیز پرومویز که با سرعت ترجمه روان و تمیزی به ببینده ها ارائه دادن چون ترجمش سرعتی بود همزمان با پخش چین و پرومویز تونستم این سریال رو ببینم😍🌺💯

    Soniyamix

    • در

    Spoiler
    فرهنگ چینی آب نماد فراوانی، و جریان زندگی  پاکی، شفافیت، آرامش، تغییر و انعطاف پذیری است. علاوه بر این، آب در فرهنگ چینی با احساسات، آگاهی های درونی و زندگی معنوی نیز مرتبط است. آب می تواند آرامش بخش و شفابخش باشد و به ایجاد تعادل و هماهنگی در محیط کمک کند: اگر در متن آهنگ قسمت ۱۹ سریال دقت کرده باشین تکرار میشه« کاش آب روان به عقب بر میگشت و مرا با خود به آغوشش می کشید کاش منم مثل آب روان بی دغدغه بودم اگر مثل آب جاری و زلال بودم اشک می ریختم و به عقب برنمی گشتم »بی یو به رهایی آب غبطه می خورد و آرزو می کرد کاش به جای آب بود برای همین در کنار دریا خودکشی کرد و مفهوم سریال خیلی تلخ قلب ببینده رو خراشید چون چیزی که بی یو رو کشت بیماری و ایدز نبود بلکه قضاوت های مردم بود که به فروپاشی نزدیک کرد.

    Soniyamix

    سرعت سریال دیدنتون عالیه دوستان😢💜👌🏼منم قسمت اخر رو تازه امشب می بینم.

    شوانگه🦄

    با تشکر از تیم ترجمه پرومویز
    این سریال با زحمت شما بود که نوش شد!گریه و لبخند شد.
    خدا قوت🎀🩷

    شوانگه🦄

    قسمت آخرو دیدم.
    همه چیز اندازه و زیبا.
    سریال مدرسه ای و خانوادگی درجه یکی بود.
    موضوع حساس و ناراحت کننده ای داره ولی در عین حال مدل روایت آزار دهنده نیست و شما رو همراه می کنه.
    بازی ها خوبن و همه چیز از لباس و مکان حس واقعی بودن میده.
    با ین ین هم موافقم.مینگ شنگ واقعا همون فانوس دریایی زندگی چینگ یو بود.

    عالی بودی سریال عزیز!🩷

    ✨ین ین✨

    خب بالاخره این سریالو تموم کردم هرچند این چند قسمت اخرو انقدر طول دادن منتشر کنن نزدیک بود مزه ی سریال برام بپره ولی در کل بگم دوست داشتم سریالشو
    همون اولم گفتم انتظارم بالاست و انتظارمم برآورده کرد
    فیلم‌نامه قوی بود و واقعا حرفی برای گفتن داشت
    نشون داد مشکلاتی که تو جامعه همیشه گریبان گیر دخترا بوده و چه قضاوت ها و اذیت هایی که بابتش متحمل میشن حتی تو خانواده ی خودشون
    اینکه پدر و مادر هم میتونن در حق بچه اشتباه کنن ولی این به معنی اون نیست که دشمن بچشونن یا برای کمک بهش اونچه در توان دارن انجام نمیدن
    شجاعت چینگ یو و صبر و تحملش در برابر مشکلات و سختی ها و نحوه ی برخورد باهاشون برام ستودنی بود و همچین مینگ شنگ که واقعا مثل نوری تو زندگیش بود و هر وقت تو سختی و بدترین شرایط بود برای کمک بهش ظاهر میشد
    عشقی که به چینگ یو داشت واقعا زیبا و تاثیر گذار بود

    Spoiler
    حتی قبل از رفتنش هم آخرین کمکشو برای کنکور و خانواده ی جینگ یو کرد و بعدش رفت

    سریالش پیشنهادیه اگ یه سریال خوش ساخت و قوی میخوایید حتما ببینید

    Mona🦥

    فعلا تا قسمت ده دیدم میتونم بگم از خونواده پدری دختره متنفرم مخصوصا زن عموش و مادربزرگش

    Soniyamix

    •وقتی به دنیا اومدم پدر بزرگ و مادربزرگم به محض اینکه متوجه شدن من دخترم با ناامیدی برگشتن شاید سرنوشتم از اول این بوده که اینطوری اطرافیانم رو ناامید کنم؟الان میفهمم چرا پدر و مادرم سعی داشتن مسالمت آمیز و محتاطانه مشکلات رو مخفی و حل کنن چون کلمات واقعا میتونن آدم بکشن

    Soniyamix

    •چینگ یو: اگه عدالت و چیزی که درسته با هم در تضاد باشن، تو کدومو انتخاب میکنی؟
    •مینگ شنگ:اگه چیزی عادلانه نباشه، چطور میشه اصلا بهش گفت درست؟